دخمل ها

مکانی برای تماااااااااااااام دختران گل وگلاب

دخمل ها

مکانی برای تماااااااااااااام دختران گل وگلاب

دخمل ها

سلام عزیزان
بنده دخترخوب هستم.این جاهم مکانی برای دخترهاست.یعنی خونشون.خواهشا بی نظرنرید.

پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

اولین داستان من

پنجشنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۳، ۰۶:۵۳ ب.ظ

من می خوام این داستان روبادقت بخونید.خیییییلی قشنگ ومفهومی است.

داستان واقعی عشق حقیقی

در یکی از اتاق هی بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه ی بی پیانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.

از حرف هی پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.در بین مناقشه ین دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است.

در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از ین تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدی مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدیش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد :گاو و گوسفند ها را بری چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود.. بزودی برمی گردیم...

چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را بری انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.»


مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «ین قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با
موفقیت انجام شده بود.

مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب هی گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشی او شد که هنوز بی هوش بود.

صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدی بلند و همان حرف هیی که تکرار می شد.

روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم.

اتفاقی نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست!!!

مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا ین که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا بری هزینه عمل جراحیش فروخته ام. بری ین که نگران ینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم.

در آن لحظه متوجه شدم که ین تلفن بری خانه نبود، بلکه بری همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار ین زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی هی رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد و شمع روشن کردن و کادو پیچی و از اینجور بازیها نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد



۹۳/۰۷/۱۷ موافقین ۰ مخالفین ۰
یه دخترخوب

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی